بهش بگو تو رشوهی خدا به من بودی، وگرنه من که آدم «قالوا بلیٰ» نبودم!
@noushdaruw
@noushdaruw
دلخوشیهای کوچک!
حقیقتا متعجبم چطور این حرف از دهان یک آدم در میآید. چطور میشود آدم به ناچیزیِ چیزی دلخوش باشد؟
دلخوش بودن واقعا چیز کوچکی نیست! دلخوش به یک نگاه، به یک حرف، به یک آینده... دلخوش به یک چیز کوچک بیاهمیت شدن، خودش اهمیت برایش میآورد. بزرگش میکند. شب و روز آدم را پر میکند. دلخوشی کوچک نداریم! دلخوشی یک برش کامل از یه زندگی بیانتهاست. وقتی آدم دلخوش به چیزی میشه، کمکم تبدیل میشه به فکر روز و خواب شب آدمیزاد. دلخوشی کوچک... یا انقدر که میگن کوچک نیست، یا چیز دلخوش کنندهای نیست. ولی مطمئنم چیزی به اسم دلخوشی کوچک نداریم!
الکی نگین دلخوشیهای کوچک.
هیچوقت نگین
حقیقتا متعجبم چطور این حرف از دهان یک آدم در میآید. چطور میشود آدم به ناچیزیِ چیزی دلخوش باشد؟
دلخوش بودن واقعا چیز کوچکی نیست! دلخوش به یک نگاه، به یک حرف، به یک آینده... دلخوش به یک چیز کوچک بیاهمیت شدن، خودش اهمیت برایش میآورد. بزرگش میکند. شب و روز آدم را پر میکند. دلخوشی کوچک نداریم! دلخوشی یک برش کامل از یه زندگی بیانتهاست. وقتی آدم دلخوش به چیزی میشه، کمکم تبدیل میشه به فکر روز و خواب شب آدمیزاد. دلخوشی کوچک... یا انقدر که میگن کوچک نیست، یا چیز دلخوش کنندهای نیست. ولی مطمئنم چیزی به اسم دلخوشی کوچک نداریم!
الکی نگین دلخوشیهای کوچک.
هیچوقت نگین
قربانگاه را بالا میرود آفتاب
سایه میچرخد
ابر سر تعظیم فرود
و روح، تنِ چرکِ چروکیده را بر فراز
میآورد!
جسد سُر میخورد به قلهاش...
جَذَبه دارد،
عریان میسوزاند،
آسمان!
در؛
شانه بالا افتاده
پنجه در خاک
و زانو، خُردْفشرده در سنگ!
تا باران بگیرد
سایه میچرخد
تا رها کند
میایستد
دوباره میچرخد،
مشت
تا شانه میخشکد در گِل!
دامان خیس کوه، آینه میشود آسمان را
و فرو میبلعد
همه را
تا نای نفس کشیدنش!
که سایه را
بایستاند!
نه ناگهان،
آتش از دهان کوه زبانه خواهد زد
مهتاب آینه را
و آینه زمین را
میروشناند!
و ظلمت
آب میشود در آتش.
ماه دامنه را پایین میخراشد
از سر تواضع.
یکمشت گل از آینه پایین میافتد!
و هرگز...
هیچکس نمیفهمد
آفتاب، بالا رفته...
پایین آمده... .
قربانگاه، دیگر نخواهد بود
قربانی دیگر نخواهد خواست
#1
سایه میچرخد
ابر سر تعظیم فرود
و روح، تنِ چرکِ چروکیده را بر فراز
میآورد!
جسد سُر میخورد به قلهاش...
جَذَبه دارد،
عریان میسوزاند،
آسمان!
در؛
شانه بالا افتاده
پنجه در خاک
و زانو، خُردْفشرده در سنگ!
تا باران بگیرد
سایه میچرخد
تا رها کند
میایستد
دوباره میچرخد،
مشت
تا شانه میخشکد در گِل!
دامان خیس کوه، آینه میشود آسمان را
و فرو میبلعد
همه را
تا نای نفس کشیدنش!
که سایه را
بایستاند!
نه ناگهان،
آتش از دهان کوه زبانه خواهد زد
مهتاب آینه را
و آینه زمین را
میروشناند!
و ظلمت
آب میشود در آتش.
ماه دامنه را پایین میخراشد
از سر تواضع.
یکمشت گل از آینه پایین میافتد!
و هرگز...
هیچکس نمیفهمد
آفتاب، بالا رفته...
پایین آمده... .
قربانگاه، دیگر نخواهد بود
قربانی دیگر نخواهد خواست
#1
اینو توی دفتر قدیمیم پیدا کردم... با اینکه احتمالا نوشتنش بر میگرده به پنج، شش سال پیش، چقدر هنوز تازه است!!!
به هر زبانی میگویم دوستت دارم
دَر دَم،
منسوخ میشود!
@noushdaruw
به هر زبانی میگویم دوستت دارم
دَر دَم،
منسوخ میشود!
@noushdaruw