🌏🕊🗣 @imamalisociety
امروز واسه بردن دختربچه ها به سالن ژیمناستیک به "خانه علم" رفته بودم. همه شون شیش تا هفت سال سن دارن. قبل از رفتن دم ماشین ایستاده بودم. سه تا از اونا عقب نشسته بودن. بازی بچه ها این بود که هی شیشه رو بدن بالا، بدن پایین، بگن: " هی بچه جون نکن! شیشه رو کثیف کردی"، "برو نمیخوام. گند زدی به شیشه!" یا بگن: "برو بابا! فال نمیخوایم." و غش غش میخندیدن. چقدر خوشحال بودن که مثلا جاشون عوض شده بود. این بار من دخترک شیشه پاک کن و فال فروش بودم و اونا راننده ماشین! اما ساعتی بعد ... دوباره اونا سر چهارراه بودن با شیشه پاک کنها و فال هاشون؛ و زخم زبون هایی که هیچ وقت از گزندش در امون نبودن!
#دلنوشته_اعضای_داوطلب #لب_خط
goo.gl/JwqPJU
امروز واسه بردن دختربچه ها به سالن ژیمناستیک به "خانه علم" رفته بودم. همه شون شیش تا هفت سال سن دارن. قبل از رفتن دم ماشین ایستاده بودم. سه تا از اونا عقب نشسته بودن. بازی بچه ها این بود که هی شیشه رو بدن بالا، بدن پایین، بگن: " هی بچه جون نکن! شیشه رو کثیف کردی"، "برو نمیخوام. گند زدی به شیشه!" یا بگن: "برو بابا! فال نمیخوایم." و غش غش میخندیدن. چقدر خوشحال بودن که مثلا جاشون عوض شده بود. این بار من دخترک شیشه پاک کن و فال فروش بودم و اونا راننده ماشین! اما ساعتی بعد ... دوباره اونا سر چهارراه بودن با شیشه پاک کنها و فال هاشون؛ و زخم زبون هایی که هیچ وقت از گزندش در امون نبودن!
#دلنوشته_اعضای_داوطلب #لب_خط
goo.gl/JwqPJU
Forwarded from بوی عیدی
🔸یک نگاهش به تلویزیون کوچک و قدیمی کنج اتاق است؛ که آموزش مناسک حج را برای حجاج ایرانی توضیح می دهد و نگاه دیگرش به کنج دیگر اتاق ،که کودک بی گناهش از فرط گرسنگی به خواب رفته...
goo.gl/tRnv5s
🔹حج تو اینجاست؛ خانه محقر و کوچک این زن که هاجری دیگر در زمانه توست و طواف تو به دور این کودک گرسنه است که نیاز به دستی حمایت گر و یاری رسان دارد.
#دلنوشته
#یازدهمین_آیین_صفای_سعی
🌕 @Eventsosa
🆔 @imamalisociety
goo.gl/tRnv5s
🔹حج تو اینجاست؛ خانه محقر و کوچک این زن که هاجری دیگر در زمانه توست و طواف تو به دور این کودک گرسنه است که نیاز به دستی حمایت گر و یاری رسان دارد.
#دلنوشته
#یازدهمین_آیین_صفای_سعی
🌕 @Eventsosa
🆔 @imamalisociety
Forwarded from زنان سرزمین من
🔆وقتی شیرینی آورد و با ذوق به همه تعارف کرد. فکر می کردم به به ببین چه خبره...
+گفتم به سلامتی چی شده؟
-گفت با شوهرم آشتی کردم.
نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت؟
شوهری که چندبار ولش کرده.....
شوهری که دست بزن داره...
شوهری که برای بچه هاش پدری نکرده...
شوهری که #معتاده ....
شوهری که خرجی نمیده...
شوهری که شوهر نیست...
💔مادر خسته اس و سرپناه نداره...
💔خسته است از نگاه مردم....
💔خسته است از تنهایی...
💔خسته است از بی کسی...
💔خسته است از بی توجهی....
💔مجبوره خوشحال باشه به آمدنش...
اون شیرینی تنها شیرینی بود که شیرین نبود ،تلخ بود.
#زنان_را_بشنوید
#دلنوشته_اعضای_جمعیت_امام_علی
#خانه_اشتغال_مولوی
🌕 @madaranias
+گفتم به سلامتی چی شده؟
-گفت با شوهرم آشتی کردم.
نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت؟
شوهری که چندبار ولش کرده.....
شوهری که دست بزن داره...
شوهری که برای بچه هاش پدری نکرده...
شوهری که #معتاده ....
شوهری که خرجی نمیده...
شوهری که شوهر نیست...
💔مادر خسته اس و سرپناه نداره...
💔خسته است از نگاه مردم....
💔خسته است از تنهایی...
💔خسته است از بی کسی...
💔خسته است از بی توجهی....
💔مجبوره خوشحال باشه به آمدنش...
اون شیرینی تنها شیرینی بود که شیرین نبود ،تلخ بود.
#زنان_را_بشنوید
#دلنوشته_اعضای_جمعیت_امام_علی
#خانه_اشتغال_مولوی
🌕 @madaranias
Forwarded from خانه مادران لب خط شوش
اولین روز زمستان هم فرا می رسد.
بلند ترین، سیاه ترین و سردترین شب سال هم به روشنایی و نور ختم می شود. خورشید، از پس آن کوه بلند و یخ زده بیرون می آید و عشقی که در اولین صبح زمستان هم بجوشد، ماناست و شکست ناپذیر...
لب خط، هر شب یلداست و هر صبح، اول دی ماه. سیاهی عمیق دیوار ها و سردی بی مرز چشم ها را اما هر صبح خورشیدی است که به مبارزه می طلبد. قلبی که گرم می تپد و تنگ به آغوش می کشد... تنگ به آغوش می کشد و از دستش می دهد...
"لیلا"، مگر نام همان معشوقه ی قدبلند مو مشکی عاشق نبود؟ لب خط، فرزندش را میگیرد... لیلای شاعرانه را میگیرد... اما، نور را می توان از خورشید گرفت؟ عشق را می توان از لیلا گرفت؟ لب خط، هر صبح اول دی ماه است. برف ها باید آب شوند. هر صبح، لیلا آتش قلب ش را روشن می کند تا بچه ها گرم شان شود... لب خط اما گرم نمی شود... یا همه چیز یخ می زند، یا، می سوزد...!
🖋#دلنوشته داوطلب خانه مادران لب خط
#زنان_را_بشنوید
yon.ir/oAJZK
🔻🔻🔻
🆔 @madaranlabkhat
🆔 @imamalisociety
بلند ترین، سیاه ترین و سردترین شب سال هم به روشنایی و نور ختم می شود. خورشید، از پس آن کوه بلند و یخ زده بیرون می آید و عشقی که در اولین صبح زمستان هم بجوشد، ماناست و شکست ناپذیر...
لب خط، هر شب یلداست و هر صبح، اول دی ماه. سیاهی عمیق دیوار ها و سردی بی مرز چشم ها را اما هر صبح خورشیدی است که به مبارزه می طلبد. قلبی که گرم می تپد و تنگ به آغوش می کشد... تنگ به آغوش می کشد و از دستش می دهد...
"لیلا"، مگر نام همان معشوقه ی قدبلند مو مشکی عاشق نبود؟ لب خط، فرزندش را میگیرد... لیلای شاعرانه را میگیرد... اما، نور را می توان از خورشید گرفت؟ عشق را می توان از لیلا گرفت؟ لب خط، هر صبح اول دی ماه است. برف ها باید آب شوند. هر صبح، لیلا آتش قلب ش را روشن می کند تا بچه ها گرم شان شود... لب خط اما گرم نمی شود... یا همه چیز یخ می زند، یا، می سوزد...!
🖋#دلنوشته داوطلب خانه مادران لب خط
#زنان_را_بشنوید
yon.ir/oAJZK
🔻🔻🔻
🆔 @madaranlabkhat
🆔 @imamalisociety
Forwarded from باشگاه ورزشی پرشین
🌀دیروز ۷ دی ماه ۹۷ دومین دوره مسابقات #دو_و_میدانی جمعیت امام علی (ع)بود،وقتی توزیع مدالها و جوایز یکی از رشته ها انجام شد، کودکی رو دیدم که مدال بر گردنش بود وحکم قهرمانیش تو دستش و با موزیک(دوس دارم زندگیرو)بالا پایین میپرید، میخندید و خوشحال بود و میگفت دوس دارم زندگیرو و برای لحظاتی دوربود از مشقتی که هر روز با جمع کردن پسماند ها و زباله های اطراف شهر بر دوش میکشه ،اشک تو چشمام جمع شد یاد روزی افتادم که از دور دیدم با گاری مخصوصش کنار هرسطل اشغال مکانیزه خیابون توقف میکنه و پسماندها رو با قامت کوتاهش که تاکمر داخل سطل شده میگرده، نذاشتم منو ببینه تا خجالت نکشه ازم، اشکام بهم اجازه بیشتر نگاه کردن به لبخند رضایتش بعد پیروزی تو مسابقه رو نداد، زود خودمو جمع وجور کردم و اماده انجام بقیه کارهای مسابقه شدم نذاشتم کسی متوجه بشه ولی جاتون خالی بعد ازمسابقه موقع برگشت به خونه یک گوشه نشستم و به حال خودم ، این بچه، امثال این بچه، جامعه و مسئولینش چند دقیقه اشک ریختم
امیدوارم بتونیم شادی رو به زندگی این بچه ها بیاریم حتی اگر شده برای لحظاتی😢😢😢❤️🙏
#دلنوشته_اعضای_داوطلب_جمعیت_امام_علی
🆔 @persiansportsclub
امیدوارم بتونیم شادی رو به زندگی این بچه ها بیاریم حتی اگر شده برای لحظاتی😢😢😢❤️🙏
#دلنوشته_اعضای_داوطلب_جمعیت_امام_علی
🆔 @persiansportsclub
Forwarded from باشگاه ورزشی پرشین
🔹بعد از تمرین یکشنبه اومد پیشم..
گفت:آقا ما هم می تونیم بیایم تو تیم دوومیدانی؟
گفتم چرا نمیتونی؟
گفت:آخه من شناسنامه ندارم.
انگار دلش پر بود و حضور تو تیم دوومیدانی بهونه بود...
🔸گفت:چند روز پیش ساز می زدم مامورا گرفتنم...
من بهشون گفتم می خوام دل مردم رو شاد کنم، اونا گفتن تو سر درد میاری؛ منم دیگه ساز نمیزنم.
میخوام برم ضایعات جمع کنم هر چی هم پول درآوردم برم واسه خودم شناسنامه بگیرم.
آخه آقا می ترسم....
چند بار منو گرفتن؛ به من میگن چون شناسنامه نداری ایرانی نیستی!
💠 #دلنوشته یکی از مربیان تيم پرشين ویره #شهریار
🆔 @persiansportsclub
🆔 @imamalisocietyalborz
گفت:آقا ما هم می تونیم بیایم تو تیم دوومیدانی؟
گفتم چرا نمیتونی؟
گفت:آخه من شناسنامه ندارم.
انگار دلش پر بود و حضور تو تیم دوومیدانی بهونه بود...
🔸گفت:چند روز پیش ساز می زدم مامورا گرفتنم...
من بهشون گفتم می خوام دل مردم رو شاد کنم، اونا گفتن تو سر درد میاری؛ منم دیگه ساز نمیزنم.
میخوام برم ضایعات جمع کنم هر چی هم پول درآوردم برم واسه خودم شناسنامه بگیرم.
آخه آقا می ترسم....
چند بار منو گرفتن؛ به من میگن چون شناسنامه نداری ایرانی نیستی!
💠 #دلنوشته یکی از مربیان تيم پرشين ویره #شهریار
🆔 @persiansportsclub
🆔 @imamalisocietyalborz