✍🏻 یه #داستان_کوتاه آموزنده 🤓
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
#چرچیل ، سیاست مدار بزرگ انگلیسی،در کتاب #خاطرات_خود مینویسد که:
زمانیکه پسر بچه "یازده ساله" بودم، روزی سه نفر از بچههای قلدر مدرسه جلو من را گرفتند و کتک مفصلی به من زدند و پول من را به زور از من گرفتند😖
وقتی که به خانه رفتم با نگاه گریان، قضیه را برای پدرم شرح دادم و پدر نیز نگاه تحقیر آمیز به من کرد و گفت: بیشتر از اینها انتظار داشتم، واقعاً که تو مایه شرمساری هستی که از سـه پسر بچه پاپتی و نادان کتک بخوری! فکر میکردم که پسر من باید زرنگ تر از اینها باشد اما ظاهراً اشتباه میکردم، بعد هم سری تکان داد و گفت: این مشکله خودته باید خودت حلش کنی!
چرچیل مینویسد وقتی پدرم حمایت را از من دریغکرد، تصمیم گرفتم که خودم راهی پیدا کنم💪🏻
اول گفتم یکی یکی میتوانم از پَسِشان
بربیایم! آنها را تنها گیر میآورم و بعد حسابِ آنها را میرسم، اما بعد گفتم نه آنها دوباره باهم متحد میشوند و مرا باز کتک میزنند
ناگهان فکری به خاطرم رسید!
۳ بسته شکلات خریدم، با خودم به مدرسه بردم
وقتی مدرسه تعطیل شد، به آرامی پشتِ سر آنها حرکت کردم... آنها، متوجه من نبودند سر یک کوچه خلوت صدا زدم: هی! بچهها صبر کنید و بعد رفتم کنار آنها ایستادم و شکلاتها را از جیبم بیرون آوردم و به هرکدام، یک بسته دادم🍬
آنها اول با تردید به من نگاه کردند و بعد شکلاتها را از من گرفتند و تشکر کردند!
من گفتم چطور است باهم دوست باشیم؟ بعد قدم زنان با هم به طرف خانه رفتیم، معلوم بود که کار من آنها را خجالت زده کرده، پس از آن، ما هر روز باهم میرفتیم مدرسه و برمیگشتیم😃
به واسطه "دوستی من و آنها" تا پایان سال همه از من حساب میبردند! و از ترس دوستهای قلدرم هیچکس جرات آنرا نداشت که با من بحث کند..😎
روزی قضیه را به پدرم گفتم، پدرم لبخندی زد و گفت: آفرین، نظرم نسبت به تو عوض شد، اگر آن روز من به تو کمک کرده بودم، تو چه داشتی؟ یک پدر پیر و غمگین و سهتا دشمنِ جوان و عصبانی و انتقام جو!
اما امروز تو چه داری؟ یک "پدر پیر خوشحال" و سه تا دوستِ جوان و قدرتمند!
🤝 دوستانت را نزدیک خودت نگهدار
👊🏻 و دشمنانت را نزدیک تر...🙂
🆔 @BabakBahmankhah2020 ✅
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
#چرچیل ، سیاست مدار بزرگ انگلیسی،در کتاب #خاطرات_خود مینویسد که:
زمانیکه پسر بچه "یازده ساله" بودم، روزی سه نفر از بچههای قلدر مدرسه جلو من را گرفتند و کتک مفصلی به من زدند و پول من را به زور از من گرفتند😖
وقتی که به خانه رفتم با نگاه گریان، قضیه را برای پدرم شرح دادم و پدر نیز نگاه تحقیر آمیز به من کرد و گفت: بیشتر از اینها انتظار داشتم، واقعاً که تو مایه شرمساری هستی که از سـه پسر بچه پاپتی و نادان کتک بخوری! فکر میکردم که پسر من باید زرنگ تر از اینها باشد اما ظاهراً اشتباه میکردم، بعد هم سری تکان داد و گفت: این مشکله خودته باید خودت حلش کنی!
چرچیل مینویسد وقتی پدرم حمایت را از من دریغکرد، تصمیم گرفتم که خودم راهی پیدا کنم💪🏻
اول گفتم یکی یکی میتوانم از پَسِشان
بربیایم! آنها را تنها گیر میآورم و بعد حسابِ آنها را میرسم، اما بعد گفتم نه آنها دوباره باهم متحد میشوند و مرا باز کتک میزنند
ناگهان فکری به خاطرم رسید!
۳ بسته شکلات خریدم، با خودم به مدرسه بردم
وقتی مدرسه تعطیل شد، به آرامی پشتِ سر آنها حرکت کردم... آنها، متوجه من نبودند سر یک کوچه خلوت صدا زدم: هی! بچهها صبر کنید و بعد رفتم کنار آنها ایستادم و شکلاتها را از جیبم بیرون آوردم و به هرکدام، یک بسته دادم🍬
آنها اول با تردید به من نگاه کردند و بعد شکلاتها را از من گرفتند و تشکر کردند!
من گفتم چطور است باهم دوست باشیم؟ بعد قدم زنان با هم به طرف خانه رفتیم، معلوم بود که کار من آنها را خجالت زده کرده، پس از آن، ما هر روز باهم میرفتیم مدرسه و برمیگشتیم😃
به واسطه "دوستی من و آنها" تا پایان سال همه از من حساب میبردند! و از ترس دوستهای قلدرم هیچکس جرات آنرا نداشت که با من بحث کند..😎
روزی قضیه را به پدرم گفتم، پدرم لبخندی زد و گفت: آفرین، نظرم نسبت به تو عوض شد، اگر آن روز من به تو کمک کرده بودم، تو چه داشتی؟ یک پدر پیر و غمگین و سهتا دشمنِ جوان و عصبانی و انتقام جو!
اما امروز تو چه داری؟ یک "پدر پیر خوشحال" و سه تا دوستِ جوان و قدرتمند!
🤝 دوستانت را نزدیک خودت نگهدار
👊🏻 و دشمنانت را نزدیک تر...🙂
🆔 @BabakBahmankhah2020 ✅
💠 #داستان_کوتاه و آموزنده
سربازی از کنار یک ستوان جوان گذشت و به او سلام نظامی نداد.
ستوان او را صدا کرد و با حالتی عبوس به او گفت: «تو به من سلام ندادی.
برای همین حالا باید فوراً دویست بار سلام بدی.»
در این لحظه ژنرال از راه رسید و دید سرباز بیچاره پشت سر هم در حال دادن سلام نظامی است.
ژنرال با تعجب پرسید: اینجا چه خبره؟
ستوان توضیح داد: «این نادان به من سلام نداد و من هم به عنوان تنبیه به او دستور دادم دویست بار سلام دهد.»
ژنرال با لبخند جواب داد: «حق با توست. اما فراموش نکن آقا، با هربار سلام سرباز، تو هم باید سلام بدی.»
✅ گاهی مجازاتِ دیگران، در واقع مجازاتِ خودمان است...
👤 ناپلئون هیل
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
🆔 @BabakBahmankhah2020 ✔️
سربازی از کنار یک ستوان جوان گذشت و به او سلام نظامی نداد.
ستوان او را صدا کرد و با حالتی عبوس به او گفت: «تو به من سلام ندادی.
برای همین حالا باید فوراً دویست بار سلام بدی.»
در این لحظه ژنرال از راه رسید و دید سرباز بیچاره پشت سر هم در حال دادن سلام نظامی است.
ژنرال با تعجب پرسید: اینجا چه خبره؟
ستوان توضیح داد: «این نادان به من سلام نداد و من هم به عنوان تنبیه به او دستور دادم دویست بار سلام دهد.»
ژنرال با لبخند جواب داد: «حق با توست. اما فراموش نکن آقا، با هربار سلام سرباز، تو هم باید سلام بدی.»
✅ گاهی مجازاتِ دیگران، در واقع مجازاتِ خودمان است...
👤 ناپلئون هیل
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
🆔 @BabakBahmankhah2020 ✔️
✅ #داستان_کوتاه واقعی 📝
ﻳﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﺳﻔﻴﺪﭘﻮﺳﺖ ﭘﻨﺠﺎﻩ ﻭ دو ساله، ﺗﻮﻯ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﭘﺮﻭﺍﺯﻫﺎﻯ ﺷﻠﻮﻍ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﻳﻰ ﺍﻳﺮﻓﺮﺍﻧﺲ، ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺭﺳﻴﺪﻥ ﺑﻪ ﺻﻨﺪﻟﻴﺶ، ﺍﺯ ﻧﺸﺴﺘﻦ ﺑﺮ ﺭﻭﻯ ﺁﻥ ﺧﻮﺩﺩﺍﺭﻯ ﻛﺮﺩ. جاﻯ ﺧﺎﻧﻢ ﻛﻨﺎﺭ یک ﺁﻗﺎﻯ ﺳﻴﺎﻩ ﭘﻮﺳﺖ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺧﺎﻧﻢ ﺍﺯ ﻧﺸﺴﺘﻦ ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎ ﺣﺎﻟﺶ ﺧﺮﺍﺏ ﻣﻴﺸﺪ!! خاﻧﻢ ﻓﻮﺭﺍً ﺧﺪﻣﻪ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﻣﻴﺰﻧﻪ ﻭ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﻳﻚ ﺟﺎﻯ ﺟﺪﻳﺪ ﻣﻴﻜﻨﻪ.
ﺧﺎنم ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺍﺻﻼ ﺣﺎﺿﺮ ﺑﻪ ﻧﺸﺴﺘﻦ ﻛﻨﺎﺭ ﺍﻳﻦ ﻣﺮﺩ ﺳﻴﺎﻩﭘﻮﺳﺖ ﻧﻴﺴﺘﻢ.
ﻣﻬﻤﺎﻧﺪﺍﺭ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎ ﮔﻔﺖ: اﺟﺎﺯﻩ ﺑﺪﻳﺪ ﻛﻪ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﻯ یک ﺟﺎﻯ ﺩیگر ﻧﮕﺎﻫﻰ ﺑﻪ ﻟﻴﺴﺖ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺑﻜﻨﻢ.
ﺑﻌﺪ ﻣﺪﺕ ﻛﻮﺗﺎﻫﻰ ﻣﻬﻤﺎﻧﺪﺍﺭ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻗﺴﻤﺖ ﺩﺭﺟﻪ ﺩﻭ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎ ﻫﻴﭻ ﺟﺎﻯ ﺧﺎﻟﻰ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﻧﻴﺴﺖ؛ ﻭﻟﻰ به هرحال ﺑﺎ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﺻﺤﺒﺖ میکنم.
بعداز دقایقی مهماندار برگشت وگفت:ﺟﻨﺎﺏ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻛﻪ ﻳﻚ ﺟﺎﻯ ﺧﺎﻟﻰ ﺩﺭ ﻗﺴﻤﺖ ﺩﺭﺟﻪ یک ﻣﻴﺒﺎﺷﺪ وﻟﻰ ﺩﺭ ﻗﻮﺍﻧﻴﻦ ﺷﺮﻛﺖهای ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﺋﻰ ﺑﻪ ﻫﻴﭻ ﻭﺟﻪ ﺍﻣﻜﺎﻥ ﺍﻧﺘﻘﺎﻝ یک ﻣﺴﺎﻓﺮ ﺍﺯﻗﺴﻤﺖ ﺩﺭﺟﻪ ﺩﻭ ﺑﻪ ﻗﺴﻤﺖ ﺩﺭﺟﻪ یک ﻧﻴﺴﺖ ﻭﻟﻰ ﺍﺯ ﻃﺮﻓﻰ ﻫﻢ ﻧﺸﺎﻧﺪﻥ یک ﻣﺴﺎﻓﺮ ﻣﺤﺘﺮﻡ ﺩﺭ ﻛﻨﺎﺭ یک ﺷﺨﺺ ﻧﺎﺧﻮﺷﺎﻳﻨﺪ، یک ﺟﻨﺠﺎﻝ ﻭ ﺍﻗﺪﺍﻣﻰ ﻏﻴﺮﺍﻧﺴﺎﻧﻴﺴﺖ!! ﺑﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺩﻟﻴﻞ ﺟﻨﺎﺏ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﺑﺎ ﺍﻧﺘﻘﺎﻝ ﺍﺯ ﻗﺴﻤﺖ ﺩﺭﺟﻪ ﺩﻭ ﺑﻪ ﺩﺭﺟﻪ یک ﻣﻮﺍﻓﻘﺖ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ.
به گفته مسافران اشک در چشمان مرد سیاهپوست جاری شده بود.
ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﻣﺴﺎﻓﺮ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ ﺟﻮﺍﺑﻰ ﺑﺪﻫﺪ، ﻣﻬﻤﺎﻧﺪﺍﺭ ﻫوﺍﭘﻴﻤﺎ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﺳﻴﺎﻩﭘﻮﺳﺖ ﻧﻤﻮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺤﻦ ﻣﺤﺘﺮﻣﺎﻧﻪ ﺍﻯ ﮔﻔﺖ: ﺁﻗﺎﻯ ﻣﺤﺘﺮﻡ! ﻟﻄﻒ ﻛﻨﻴﺪ ﻭ ﻭﺳﺎﻳﻞ ﺷﺨﺼﻰ ﺧﻮﺩﺗﻮﻥ ﺭﻭ ﺟﻤﻊ ﻛﻨﻴﺪ ﺗﺎ ﻣﻦ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻗﺴﻤﺖ ﭘﺮﺭﻓﺎﻩ ﺩﺭﺟﻪ یک ﻫﺪﺍﻳﺖ ﻛﻨﻢ، ﻫﻤﺎﻧﻄﻮﺭ ﻛﻪ ﺟﻨﺎﺏ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﮔﻔﺘﻨﺪ، ﺍﺻﻼ ﻛﺎﺭ ﺍﻧﺴﺎنی و درستی نیست ﻛﻪ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﻛﻨﺎﺭ یک ﺷﺨﺺ ناخوشایند و نامحترم ﺑﻨﺸﻴﻨﻴﺪ!!
بعد ﺍﺯ ﺑﻴﺎﻥ ﺍﻳﻦ ﺟﻤﻼﺕ، ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﻛﻪ ﺷﺎﻫﺪ ﺍﻳﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﺍﻳﻦ ﻋﻤﻞ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﺯﺩﻥﻫﺎﻯ ﻃﻮﻻﻧﻰ ﺗﺎﺋﻴﺪ ﻭ ﺗﺸﻮﻳﻖ ﻛﺮﺩﻧﺪ.
✔️آﻥ ﺧﻠﺒﺎﻥ که نامش ”دنیس گورالیدو” بود ﺑﻪ ﺩﻟﻴﻞ ﺍﻳﻦ ﺣﺮﻛﺖ ﺯﻳﺒﺎ ﻭ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺳِﻤﺖ ﺭﺋﻴﺲ ﺷﺮﻛﺖ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﻳﻰ ﺍﻳﺮﻓﺮﺍﻧﺲ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﺷﺪ، هنوز هم لوح های تقدیر و سپاس از او در دیواره های دفتر کارش خودنمایی می کند.
✅ همه ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺩﺭﺱ ﺑﺨﻮﺍﻧﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ "ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ" ﻧﻤﯽﺷﻮﻧﺪ؛
👈🏻 ﺑﺎﺳﻮﺍﺩﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭﺗﻪ ﺍﻣﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ!
✅ همه ﯾﺎﺩ ﻣﯽﮔﯿﺮﻧﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ؛
👈🏻 زﻧﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻋﺎﺩﺗﻪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻥ یک ﻓﻀﯿﻠﺖ...!
👇🏻👇🏻👇🏻
🆔 @BabakBahmankhah2020
🆔 @BabakBahmankhahMosbat
ﻳﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﺳﻔﻴﺪﭘﻮﺳﺖ ﭘﻨﺠﺎﻩ ﻭ دو ساله، ﺗﻮﻯ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﭘﺮﻭﺍﺯﻫﺎﻯ ﺷﻠﻮﻍ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﻳﻰ ﺍﻳﺮﻓﺮﺍﻧﺲ، ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺭﺳﻴﺪﻥ ﺑﻪ ﺻﻨﺪﻟﻴﺶ، ﺍﺯ ﻧﺸﺴﺘﻦ ﺑﺮ ﺭﻭﻯ ﺁﻥ ﺧﻮﺩﺩﺍﺭﻯ ﻛﺮﺩ. جاﻯ ﺧﺎﻧﻢ ﻛﻨﺎﺭ یک ﺁﻗﺎﻯ ﺳﻴﺎﻩ ﭘﻮﺳﺖ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺧﺎﻧﻢ ﺍﺯ ﻧﺸﺴﺘﻦ ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎ ﺣﺎﻟﺶ ﺧﺮﺍﺏ ﻣﻴﺸﺪ!! خاﻧﻢ ﻓﻮﺭﺍً ﺧﺪﻣﻪ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﻣﻴﺰﻧﻪ ﻭ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﻳﻚ ﺟﺎﻯ ﺟﺪﻳﺪ ﻣﻴﻜﻨﻪ.
ﺧﺎنم ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺍﺻﻼ ﺣﺎﺿﺮ ﺑﻪ ﻧﺸﺴﺘﻦ ﻛﻨﺎﺭ ﺍﻳﻦ ﻣﺮﺩ ﺳﻴﺎﻩﭘﻮﺳﺖ ﻧﻴﺴﺘﻢ.
ﻣﻬﻤﺎﻧﺪﺍﺭ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎ ﮔﻔﺖ: اﺟﺎﺯﻩ ﺑﺪﻳﺪ ﻛﻪ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﻯ یک ﺟﺎﻯ ﺩیگر ﻧﮕﺎﻫﻰ ﺑﻪ ﻟﻴﺴﺖ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺑﻜﻨﻢ.
ﺑﻌﺪ ﻣﺪﺕ ﻛﻮﺗﺎﻫﻰ ﻣﻬﻤﺎﻧﺪﺍﺭ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻗﺴﻤﺖ ﺩﺭﺟﻪ ﺩﻭ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎ ﻫﻴﭻ ﺟﺎﻯ ﺧﺎﻟﻰ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﻧﻴﺴﺖ؛ ﻭﻟﻰ به هرحال ﺑﺎ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﺻﺤﺒﺖ میکنم.
بعداز دقایقی مهماندار برگشت وگفت:ﺟﻨﺎﺏ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻛﻪ ﻳﻚ ﺟﺎﻯ ﺧﺎﻟﻰ ﺩﺭ ﻗﺴﻤﺖ ﺩﺭﺟﻪ یک ﻣﻴﺒﺎﺷﺪ وﻟﻰ ﺩﺭ ﻗﻮﺍﻧﻴﻦ ﺷﺮﻛﺖهای ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﺋﻰ ﺑﻪ ﻫﻴﭻ ﻭﺟﻪ ﺍﻣﻜﺎﻥ ﺍﻧﺘﻘﺎﻝ یک ﻣﺴﺎﻓﺮ ﺍﺯﻗﺴﻤﺖ ﺩﺭﺟﻪ ﺩﻭ ﺑﻪ ﻗﺴﻤﺖ ﺩﺭﺟﻪ یک ﻧﻴﺴﺖ ﻭﻟﻰ ﺍﺯ ﻃﺮﻓﻰ ﻫﻢ ﻧﺸﺎﻧﺪﻥ یک ﻣﺴﺎﻓﺮ ﻣﺤﺘﺮﻡ ﺩﺭ ﻛﻨﺎﺭ یک ﺷﺨﺺ ﻧﺎﺧﻮﺷﺎﻳﻨﺪ، یک ﺟﻨﺠﺎﻝ ﻭ ﺍﻗﺪﺍﻣﻰ ﻏﻴﺮﺍﻧﺴﺎﻧﻴﺴﺖ!! ﺑﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺩﻟﻴﻞ ﺟﻨﺎﺏ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﺑﺎ ﺍﻧﺘﻘﺎﻝ ﺍﺯ ﻗﺴﻤﺖ ﺩﺭﺟﻪ ﺩﻭ ﺑﻪ ﺩﺭﺟﻪ یک ﻣﻮﺍﻓﻘﺖ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ.
به گفته مسافران اشک در چشمان مرد سیاهپوست جاری شده بود.
ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﻣﺴﺎﻓﺮ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ ﺟﻮﺍﺑﻰ ﺑﺪﻫﺪ، ﻣﻬﻤﺎﻧﺪﺍﺭ ﻫوﺍﭘﻴﻤﺎ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﺳﻴﺎﻩﭘﻮﺳﺖ ﻧﻤﻮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺤﻦ ﻣﺤﺘﺮﻣﺎﻧﻪ ﺍﻯ ﮔﻔﺖ: ﺁﻗﺎﻯ ﻣﺤﺘﺮﻡ! ﻟﻄﻒ ﻛﻨﻴﺪ ﻭ ﻭﺳﺎﻳﻞ ﺷﺨﺼﻰ ﺧﻮﺩﺗﻮﻥ ﺭﻭ ﺟﻤﻊ ﻛﻨﻴﺪ ﺗﺎ ﻣﻦ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻗﺴﻤﺖ ﭘﺮﺭﻓﺎﻩ ﺩﺭﺟﻪ یک ﻫﺪﺍﻳﺖ ﻛﻨﻢ، ﻫﻤﺎﻧﻄﻮﺭ ﻛﻪ ﺟﻨﺎﺏ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﮔﻔﺘﻨﺪ، ﺍﺻﻼ ﻛﺎﺭ ﺍﻧﺴﺎنی و درستی نیست ﻛﻪ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﻛﻨﺎﺭ یک ﺷﺨﺺ ناخوشایند و نامحترم ﺑﻨﺸﻴﻨﻴﺪ!!
بعد ﺍﺯ ﺑﻴﺎﻥ ﺍﻳﻦ ﺟﻤﻼﺕ، ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﻛﻪ ﺷﺎﻫﺪ ﺍﻳﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﺍﻳﻦ ﻋﻤﻞ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﺯﺩﻥﻫﺎﻯ ﻃﻮﻻﻧﻰ ﺗﺎﺋﻴﺪ ﻭ ﺗﺸﻮﻳﻖ ﻛﺮﺩﻧﺪ.
✔️آﻥ ﺧﻠﺒﺎﻥ که نامش ”دنیس گورالیدو” بود ﺑﻪ ﺩﻟﻴﻞ ﺍﻳﻦ ﺣﺮﻛﺖ ﺯﻳﺒﺎ ﻭ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺳِﻤﺖ ﺭﺋﻴﺲ ﺷﺮﻛﺖ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﻳﻰ ﺍﻳﺮﻓﺮﺍﻧﺲ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﺷﺪ، هنوز هم لوح های تقدیر و سپاس از او در دیواره های دفتر کارش خودنمایی می کند.
✅ همه ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺩﺭﺱ ﺑﺨﻮﺍﻧﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ "ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ" ﻧﻤﯽﺷﻮﻧﺪ؛
👈🏻 ﺑﺎﺳﻮﺍﺩﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭﺗﻪ ﺍﻣﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ!
✅ همه ﯾﺎﺩ ﻣﯽﮔﯿﺮﻧﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ؛
👈🏻 زﻧﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻋﺎﺩﺗﻪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻥ یک ﻓﻀﯿﻠﺖ...!
👇🏻👇🏻👇🏻
🆔 @BabakBahmankhah2020
🆔 @BabakBahmankhahMosbat
#داستان_کوتاه
آلیس گفت : "باورم نمیشود !"
ملکه با تأسف گفت : "باورت نمیشود ؟ دوباره سعی کن، نفس عمیقی بکش و چشمهایت را ببند."
آلیس خندید : فایدهای ندارد، به زحمتش نمیارزد. آدم نمیتواند چيزهای غير ممکن را باور کند."
ملکه گفت: به جرأت میگویم دلیلش این است که زیاد تمرین نداری، وقتی من سن و سال تو بودم، روزی نیم ساعت این کار را میکردم. گاهی حتی پیش از صبحانه، حدود شش چیز غیرممکن را تصور میکردم."
👈وقتی آدم جرأت خیالپردازی را داشته باشد، معجزههای زیادی رخ میدهد..
👈مسئله این است که مردم هیچوقت چیزهای غیرممکن را تصور نمیکنند.
🌟بهتر و بيشتر بياموزيم با کانالهای #بابک_بهمن_خواه👇🏻
🆔 @BabakBahmankhah2020
🆔 @BabakBahmankhahMosbat
آلیس گفت : "باورم نمیشود !"
ملکه با تأسف گفت : "باورت نمیشود ؟ دوباره سعی کن، نفس عمیقی بکش و چشمهایت را ببند."
آلیس خندید : فایدهای ندارد، به زحمتش نمیارزد. آدم نمیتواند چيزهای غير ممکن را باور کند."
ملکه گفت: به جرأت میگویم دلیلش این است که زیاد تمرین نداری، وقتی من سن و سال تو بودم، روزی نیم ساعت این کار را میکردم. گاهی حتی پیش از صبحانه، حدود شش چیز غیرممکن را تصور میکردم."
👈وقتی آدم جرأت خیالپردازی را داشته باشد، معجزههای زیادی رخ میدهد..
👈مسئله این است که مردم هیچوقت چیزهای غیرممکن را تصور نمیکنند.
🌟بهتر و بيشتر بياموزيم با کانالهای #بابک_بهمن_خواه👇🏻
🆔 @BabakBahmankhah2020
🆔 @BabakBahmankhahMosbat
#داستان_کوتاه
ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﻭﻗﺘﻰ ﮐﺎﺭﻣﻨﺪﺍﻥ ﺑﻪ ﺍﺩﺍﺭﻩ ﺭﺳﯿﺪﻧﺪ، ﺍﻃﻼﻋﯿﻪ ﺑﺰﺭﮔﻰ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺗﺎﺑﻠﻮﻯ ﺍﻋﻼﻧﺎﺕ ﺩﯾﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﺭﻭﻯ ﺁﻥ ﻧﻮﺷﺘﻪ شده ﺑﻮﺩ : "دﯾﺮﻭﺯ ﻓﺮﺩﻯ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﻊ ﭘﯿﺸﺮﻓﺖ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺷﺮﮐﺖ ﺑﻮﺩ ﺩﺭﮔﺬﺷﺖ. شما ﺭﺍ ﺑﻪ ﺷﺮﮐﺖ ﺩﺭ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﺗﺸﯿﯿﻊ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺳﺎﻋﺖ 10ﺩﻋﻮﺕ میﮐﻨﯿﻢ."
ﺩﺭ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﺩﺭﯾﺎﻓﺖ ﺧﺒﺮ ﻣﺮﮒ ﯾﮑﻰ ﺍﺯ ﻫﻤﮑﺎﺭﺍﻧﺸﺎﻥ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣﻰﺷﺪﻧﺪ، ﺍما ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﻰ کنجکاو ﻣﻰﺷﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﻣﺎﻧﻊ ﭘﯿﺸﺮﻓﺖ آﻧﻬﺎ ﺩﺭ ﺷﺮﮐﺖ ﺷﺪﻩ است.. ﮐﺎﺭﻣﻨﺪﺍﻥ ﺩﺭ ﺻﻔﻰ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﯾﮑﻰ ﯾﮑﻰ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺗﺎﺑﻮﺕ ﻣﻰﺭﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﻭﻗﺘﻰ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﺗﺎﺑﻮﺕ ﻧﮕﺎﻩ می ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺧﺸﮑﺸﺎﻥ ﻣﻰﺯﺩ ﻭ ﺯﺑﺎﻧﺸﺎﻥ ﺑﻨﺪ ﻣﻰﺁﻣﺪ.. ﺁﯾﻨﻪﺍﻯ ﺩﺭﻭﻥ ﺗﺎﺑﻮﺕ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﺮﮐﺲ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻥ تاﺑﻮﺕ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﻰﮐﺮﺩ، ﺗﺼﻮﯾﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﻰﺩﯾﺪ.. ﻧﻮﺷﺘﻪﺍﻯ ﻧﯿﺰ ﺑﺪﯾﻦ ﻣﻀﻤﻮﻥ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺁﯾﻨﻪ ﺑﻮﺩ: "ﺗﻨﻬﺎ یک ﻧﻔﺮ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﻣﻰﺗﻮﺍﻧﺪ ﻣﺎﻧﻊ ﺭﺷﺪ ﺷﻤﺎ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺍﻭ ﻫﻢ ﺧﻮﺩ ﺷﻤﺎﯾﯿﺪ."
👈ﺷﻤﺎ ﺗﻨﻬﺎ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘﯿﺪ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯿﺪ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺗﺼﻮﺭﺍﺕ ﻭ موفقیت هایتان ﺍﺛﺮ ﮔﺬﺍﺭ ﺑﺎﺷﯿﺪ.. ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺷﻤﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺋﯿﺴﺘﺎﻥ، ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺘﺎﻥ، وﺍﻟﺪﯾﻨﺘﺎﻥ، ﺷﺮﯾﮏ زﻧﺪﮔﯿﺘﺎﻥ، ﺗﻐﯿﯿﺮ ﮐﻨﻨﺪ، ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﺪ؛ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺷﻤﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﮐﻨﯿﺪ.
✅ﺟﻬﺎﻥ ﻫﺮﮐﺲ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻭﺳﻌﺖ ﺩﯾﺪ ﺍﻭﺳﺖ..👌🙌
🌟بهتر و بيشتر بياموزيم با کانالهای #بابک_بهمن_خواه👇🏻
🆔 @BabakBahmankhah2020
🆔 @BabakBahmankhahMosbat
ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﻭﻗﺘﻰ ﮐﺎﺭﻣﻨﺪﺍﻥ ﺑﻪ ﺍﺩﺍﺭﻩ ﺭﺳﯿﺪﻧﺪ، ﺍﻃﻼﻋﯿﻪ ﺑﺰﺭﮔﻰ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺗﺎﺑﻠﻮﻯ ﺍﻋﻼﻧﺎﺕ ﺩﯾﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﺭﻭﻯ ﺁﻥ ﻧﻮﺷﺘﻪ شده ﺑﻮﺩ : "دﯾﺮﻭﺯ ﻓﺮﺩﻯ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﻊ ﭘﯿﺸﺮﻓﺖ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺷﺮﮐﺖ ﺑﻮﺩ ﺩﺭﮔﺬﺷﺖ. شما ﺭﺍ ﺑﻪ ﺷﺮﮐﺖ ﺩﺭ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﺗﺸﯿﯿﻊ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺳﺎﻋﺖ 10ﺩﻋﻮﺕ میﮐﻨﯿﻢ."
ﺩﺭ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﺩﺭﯾﺎﻓﺖ ﺧﺒﺮ ﻣﺮﮒ ﯾﮑﻰ ﺍﺯ ﻫﻤﮑﺎﺭﺍﻧﺸﺎﻥ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣﻰﺷﺪﻧﺪ، ﺍما ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﻰ کنجکاو ﻣﻰﺷﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﻣﺎﻧﻊ ﭘﯿﺸﺮﻓﺖ آﻧﻬﺎ ﺩﺭ ﺷﺮﮐﺖ ﺷﺪﻩ است.. ﮐﺎﺭﻣﻨﺪﺍﻥ ﺩﺭ ﺻﻔﻰ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﯾﮑﻰ ﯾﮑﻰ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺗﺎﺑﻮﺕ ﻣﻰﺭﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﻭﻗﺘﻰ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﺗﺎﺑﻮﺕ ﻧﮕﺎﻩ می ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺧﺸﮑﺸﺎﻥ ﻣﻰﺯﺩ ﻭ ﺯﺑﺎﻧﺸﺎﻥ ﺑﻨﺪ ﻣﻰﺁﻣﺪ.. ﺁﯾﻨﻪﺍﻯ ﺩﺭﻭﻥ ﺗﺎﺑﻮﺕ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﺮﮐﺲ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻥ تاﺑﻮﺕ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﻰﮐﺮﺩ، ﺗﺼﻮﯾﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﻰﺩﯾﺪ.. ﻧﻮﺷﺘﻪﺍﻯ ﻧﯿﺰ ﺑﺪﯾﻦ ﻣﻀﻤﻮﻥ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺁﯾﻨﻪ ﺑﻮﺩ: "ﺗﻨﻬﺎ یک ﻧﻔﺮ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﻣﻰﺗﻮﺍﻧﺪ ﻣﺎﻧﻊ ﺭﺷﺪ ﺷﻤﺎ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺍﻭ ﻫﻢ ﺧﻮﺩ ﺷﻤﺎﯾﯿﺪ."
👈ﺷﻤﺎ ﺗﻨﻬﺎ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘﯿﺪ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯿﺪ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺗﺼﻮﺭﺍﺕ ﻭ موفقیت هایتان ﺍﺛﺮ ﮔﺬﺍﺭ ﺑﺎﺷﯿﺪ.. ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺷﻤﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺋﯿﺴﺘﺎﻥ، ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺘﺎﻥ، وﺍﻟﺪﯾﻨﺘﺎﻥ، ﺷﺮﯾﮏ زﻧﺪﮔﯿﺘﺎﻥ، ﺗﻐﯿﯿﺮ ﮐﻨﻨﺪ، ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﺪ؛ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺷﻤﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﮐﻨﯿﺪ.
✅ﺟﻬﺎﻥ ﻫﺮﮐﺲ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻭﺳﻌﺖ ﺩﯾﺪ ﺍﻭﺳﺖ..👌🙌
🌟بهتر و بيشتر بياموزيم با کانالهای #بابک_بهمن_خواه👇🏻
🆔 @BabakBahmankhah2020
🆔 @BabakBahmankhahMosbat
#داستان_کوتاه
هزارپایی بود، وقتی می رقصید، جانورانِ جنگل، گِرد او جمع میشدند تا او را تحسین کنند.. همه، به استثنای یکی که ابداً رقصِ هزارپا را دوست نداشت: یک لاک پشت حسود...
او یک نامه به هزارپا نوشت: ای هزارپای بی نظیر! من یکی از تحسین کنندگانِ بی قید و شرطِ رقصِ شما هستم و می خواهم بپرسم چگونه می رقصید. آیا اول پای ۲۲۸ را بلند می کنید و بعد پای شماره ۵۹ را؟ یا رقص را ابتدا با بلند کردنِ پای شماره ۴۹۹ آغاز میکنید؟
در انتظارِ پاسخ هستم. با احترامِ تمام، لاک پشت.
هزارپا پس از دریافتِ نامه در این اندیشه فرو رفت که بداند واقعا هنگام رقصیدن چه می کند؟ و کدامیک از پاهای خود را قبل از همه بلند می کند؟ و بعد از آن کدام پا را؟ متاسفانه هزار پا بعد از دریافتِ این نامه، دیگر هرگز موفق به رقصیدن نشد......
👈سخنانِ بیهوده ی دیگران از روی بدخواهی و حسادت؛ می تواند بر نیروی تخیلِ ما غلبه کرده و مانع از پیشرفت و بلند پروازی ما و رسیدن به هدف هایمان شود 👌
✅اجازه ندیم که هیچ حرف و عملی، ما را از هدفمان دور کند
🌟بهتر و بيشتر بياموزيم با کانالهای #بابک_بهمن_خواه👇🏻
🆔 @BabakBahmankhah2020
🆔 @BabakBahmankhahMosbat
هزارپایی بود، وقتی می رقصید، جانورانِ جنگل، گِرد او جمع میشدند تا او را تحسین کنند.. همه، به استثنای یکی که ابداً رقصِ هزارپا را دوست نداشت: یک لاک پشت حسود...
او یک نامه به هزارپا نوشت: ای هزارپای بی نظیر! من یکی از تحسین کنندگانِ بی قید و شرطِ رقصِ شما هستم و می خواهم بپرسم چگونه می رقصید. آیا اول پای ۲۲۸ را بلند می کنید و بعد پای شماره ۵۹ را؟ یا رقص را ابتدا با بلند کردنِ پای شماره ۴۹۹ آغاز میکنید؟
در انتظارِ پاسخ هستم. با احترامِ تمام، لاک پشت.
هزارپا پس از دریافتِ نامه در این اندیشه فرو رفت که بداند واقعا هنگام رقصیدن چه می کند؟ و کدامیک از پاهای خود را قبل از همه بلند می کند؟ و بعد از آن کدام پا را؟ متاسفانه هزار پا بعد از دریافتِ این نامه، دیگر هرگز موفق به رقصیدن نشد......
👈سخنانِ بیهوده ی دیگران از روی بدخواهی و حسادت؛ می تواند بر نیروی تخیلِ ما غلبه کرده و مانع از پیشرفت و بلند پروازی ما و رسیدن به هدف هایمان شود 👌
✅اجازه ندیم که هیچ حرف و عملی، ما را از هدفمان دور کند
🌟بهتر و بيشتر بياموزيم با کانالهای #بابک_بهمن_خواه👇🏻
🆔 @BabakBahmankhah2020
🆔 @BabakBahmankhahMosbat
#داستان_کوتاه
روزی اسب پیرمردی فرار کرد، مردم گفتند: چقدر بدشانسی!
پیر مرد گفت: از کجا معلوم.
فردا اسب پیر مرد با چند اسب وحشی برگشت.
مردم گفتند: چقدر خوش شانسی!
پیرمرد گفت: از کجا معلوم.
پسر پیرمرد از روی یکی از اسبها افتاد و پایش شکست.
مردم گفتند: چقدر بدشانسی! پیرمرد گفت از کجا معلوم!
فردایش از شهر آمدند و تمام مردهای جوان را به جنگ بردند به جز پسر پیرمرد که پایش شکسته بود.
مردم گفتند: چقدر خوش شانسی!
پیرمرد گفت: از کجا معلوم!
‼️زندگی پر از خوش شانسی ها و بدشانسی های ظاهری است، شاید بدترین بدشانسی های امروزتان مقدمه خوش شانسی های فردایتان باشد...👌💪🙌
👈از کجا معلوم!!👉
🌟بهتر و بيشتر بياموزيم با کانالهای #بابک_بهمن_خواه👇🏻
🆔 @BabakBahmankhah2020
🆔 @BabakBahmankhahMosbat
روزی اسب پیرمردی فرار کرد، مردم گفتند: چقدر بدشانسی!
پیر مرد گفت: از کجا معلوم.
فردا اسب پیر مرد با چند اسب وحشی برگشت.
مردم گفتند: چقدر خوش شانسی!
پیرمرد گفت: از کجا معلوم.
پسر پیرمرد از روی یکی از اسبها افتاد و پایش شکست.
مردم گفتند: چقدر بدشانسی! پیرمرد گفت از کجا معلوم!
فردایش از شهر آمدند و تمام مردهای جوان را به جنگ بردند به جز پسر پیرمرد که پایش شکسته بود.
مردم گفتند: چقدر خوش شانسی!
پیرمرد گفت: از کجا معلوم!
‼️زندگی پر از خوش شانسی ها و بدشانسی های ظاهری است، شاید بدترین بدشانسی های امروزتان مقدمه خوش شانسی های فردایتان باشد...👌💪🙌
👈از کجا معلوم!!👉
🌟بهتر و بيشتر بياموزيم با کانالهای #بابک_بهمن_خواه👇🏻
🆔 @BabakBahmankhah2020
🆔 @BabakBahmankhahMosbat