🔴ناقوس داسها در عصر یخبندان
(داستانی کوتاه در زمان مرگ #رومینا_اشرفی و #آتش_در_زاگرس)
🔻صدایی عجیب در شهر شنیده میشد. مردم به یکدیگر نگاه میکردند. انگار که ناقوس مرگ به صدا درآمده بود. ناگهان پسربچهای از کوچهای بیرون جهید:«داسها...داسها...». مردم به سمت پسرک برگشتند. پسرک فریادزنان و ترسان به سمت آنها میدوید. پشت سر او چند داس در حالی که به هم میکوبیدند و گویی طبل جنگ را به صدا درمیآورند، به مردم نزدیک میشدند. مردم پا به فرار گذاشتند. هر کس به درون خانهاش میگریخت. هر که دربِ خانهاش را از ترس میبست، یک داس به تعداد داسها افزوده میشد. داسها در تکثیری دیوانهوار، که زاییدهی جنون آنها و ترس مردم بود، در حال زیاد شدن بودند.
🔻دختر نوجوانی آن روز از شهر بیرون رفته و در گندمزارها در حال گشتوگذار بود. باد در گندمها میپیچید و در آنها موجی زیبا میافکند. بادی ملایم و دلنشین که دخترک آن را دوست داشت. او خبر از هجوم داسها به شهر نداشت. داسها همچنان پیش میآمدند. کوچه به کوچه، خیابان به خیابان و میدان به میدان را به تصرف خود درمیآوردند.
🔻کمکم صداهایی به گوش دخترک میرسید؛ اما بیتوجه به آنها به رقص گندمها در باد مینگریست. از دور چند داس را دید که به او نزدیک میشوند. گمان دخترک بر دروی گندمها بود. چند شاخهی طلایی گندم را در آغوش کشید و آنها را دلداری داد: «ناراحت نباشید گندمهای زیبای من! شما باز هم جوانه میزنید. آفتاب به شما سلام میکند. من هم باز پیش شما میآیم...» هنوز حرفهایش به آخر نرسیده بود که داس بر گلویش نشست! کل گندمزار ماتم گرفت! باد با سرعت بیشتری شروع به وزیدن کرد! آفتاب آتش گرفت و آتش، در باد انداخت! باد به جنگلها رسید و جنگلها در ماتم آن داس که بر گلوی دخترک نشست، آتشِ باد را بر جان خود افکندند.
🔻جنگلها میسوختند. آدمها هراسان به این طرف و آن طرف میدویدند و بر آتش جنگل آب میپاشیدند. آنها نمیدانستند که این آتش، آخرین گرما پیش از یک عصر طولانی یخبندان در این سرزمین است؛ یک عصر سرد و تاریک که دیگر خبری از خورشید نخواهد بود!
#رومینا
🆔 @imamalisociety
(داستانی کوتاه در زمان مرگ #رومینا_اشرفی و #آتش_در_زاگرس)
🔻صدایی عجیب در شهر شنیده میشد. مردم به یکدیگر نگاه میکردند. انگار که ناقوس مرگ به صدا درآمده بود. ناگهان پسربچهای از کوچهای بیرون جهید:«داسها...داسها...». مردم به سمت پسرک برگشتند. پسرک فریادزنان و ترسان به سمت آنها میدوید. پشت سر او چند داس در حالی که به هم میکوبیدند و گویی طبل جنگ را به صدا درمیآورند، به مردم نزدیک میشدند. مردم پا به فرار گذاشتند. هر کس به درون خانهاش میگریخت. هر که دربِ خانهاش را از ترس میبست، یک داس به تعداد داسها افزوده میشد. داسها در تکثیری دیوانهوار، که زاییدهی جنون آنها و ترس مردم بود، در حال زیاد شدن بودند.
🔻دختر نوجوانی آن روز از شهر بیرون رفته و در گندمزارها در حال گشتوگذار بود. باد در گندمها میپیچید و در آنها موجی زیبا میافکند. بادی ملایم و دلنشین که دخترک آن را دوست داشت. او خبر از هجوم داسها به شهر نداشت. داسها همچنان پیش میآمدند. کوچه به کوچه، خیابان به خیابان و میدان به میدان را به تصرف خود درمیآوردند.
🔻کمکم صداهایی به گوش دخترک میرسید؛ اما بیتوجه به آنها به رقص گندمها در باد مینگریست. از دور چند داس را دید که به او نزدیک میشوند. گمان دخترک بر دروی گندمها بود. چند شاخهی طلایی گندم را در آغوش کشید و آنها را دلداری داد: «ناراحت نباشید گندمهای زیبای من! شما باز هم جوانه میزنید. آفتاب به شما سلام میکند. من هم باز پیش شما میآیم...» هنوز حرفهایش به آخر نرسیده بود که داس بر گلویش نشست! کل گندمزار ماتم گرفت! باد با سرعت بیشتری شروع به وزیدن کرد! آفتاب آتش گرفت و آتش، در باد انداخت! باد به جنگلها رسید و جنگلها در ماتم آن داس که بر گلوی دخترک نشست، آتشِ باد را بر جان خود افکندند.
🔻جنگلها میسوختند. آدمها هراسان به این طرف و آن طرف میدویدند و بر آتش جنگل آب میپاشیدند. آنها نمیدانستند که این آتش، آخرین گرما پیش از یک عصر طولانی یخبندان در این سرزمین است؛ یک عصر سرد و تاریک که دیگر خبری از خورشید نخواهد بود!
#رومینا
🆔 @imamalisociety