بابک بهمن خواه( مربی انگیزشی2020 )
2.18K subscribers
1.14K photos
645 videos
47 files
169 links
به تنها کانال رسمی بابک بهمن خواه خوش آمدید🌷
آموزش حرفه ای
موفقیت تضمینی تا سال 2020

زیر نظر کارشناس شبکه 5 و شبکه سلامت📺
نویسنده کتاب برندسازی شخصیت
به قلم بابک بهمن خواه
http://shamad.saramad.ir/_layouts/ShamadDetail.aspx?shamadcode=1-1-1607-61-3-2
Download Telegram
از #امشب
🔝 تا #نوروز
#هرشب
📲 در کانال 2020 #بابک_بهمن_خواه
ساعت 20:20
🎁🎁 منتظرِ یه #سورپرایز عـاااالـی باشید😀😃💪🏻

💥💥💥 ساعت 20:20 💥💥💥

👭👫👬 دوستانتون رو هم به کانال 2020 دعوت کنید😎
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
🆔 @BabakBahmankhah2020 🎁🎁
🎁 هرشب تا #نوروز، همراه با یک داستانِ #انگیزشی در کانال 2020 #بابک_بهمن_خواه :
👇🏻👇🏻👇🏻
📖 داستانِ شبِ اول:
چون تو را از نوح است، کشتی بان ز طوفان غم مخور
شبی یک کشتی بخار، در حالی که دریا را می پیمود، گرفتارِ طوفان شد. کشتی چنان تکان می خورد که همه مسافران بیدار شدند. آنان وحشت زده از طوفان تعادل خود را از دست داده بودند. برخی از آنان فریاد می کشیدند و عده ای دعا می کردند. دختر 8 ساله ناخدای کشتی نیز آنجا بود. سروصدای بقیه او را از خواب بیدار کرد. از مادرش پرسید، مادر چه شده است؟ مادر گفت که طوفانی غیرمنتظره کشتی را گرفتار کرده است.
کودک ترسید و پرسید: آیا پدر پشتِ سکان است ؟
مادر پاسخ داد: بله، پشت سکان است.
دختر کوچک با شنیدنِ این پاسخ، دوباره به رختخوابش بازگشت و در عرضِ چند دقیقه به خواب فرو رفت.
باد، همچنان می وزید و امواجِ خروشان پیش می آمدند. کشتی هنوز تکان می خورد، اما دخترک دیگر نمی ترسید، چرا که پدرش پشتِ سکان بود.

همچنان که در راهِ# زندگی پیش می رویم با انواعِ گوناگونِ هوای طوفانی، آرام، سخت، مه آلود مواجه می شویم.
زمانی می رسد که می بایست با مشکلات، خطر، رسوایی، اهانت، بیماری و مرگ روبه رو شویم؛
لحظاتی که ترس بر ما چیره می شود، اما نباید فراموش کنیم که چنین تجربه هایی بدونِ #هدف برای ما اتفاق نمی افتد.
☑️ یکی از درس های بزرگی که چنین رویدادهایی به ما می دهد، روی کردن به خداوند و متکی بودن به «او» در هر شرایطی است.
🙏🏻 خـدایـا تو سکاندار هستی و من نباید بترسم.
تــو از من مراقبت میکنی.
🙏🏻
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
🆔 @BabakBahmankhah2020
🆔 @BabakBahmankhahMosbat
🎁 هرشب تا #نوروز، همراه با یک داستانِ #انگیزشی در کانال 2020 #بابک_بهمن_خواه :
👇🏻👇🏻👇🏻
📖 داستانِ شبِ دوم:
👑پادشاهی دو شاهینِ کوچک به عنوانِ هدیه دریافت کرد.🦅
آن ها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند.
یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهین ها تربیت شده و آماده شکار است اما نمیدانم چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخه ای قرار دادم تکان نخورده است.
این موضوع کنجکاوی پادشاه را برانگیخت و دستور داد تا پزشکان و مشاورانِ دربار، کاری کنند که شاهین پرواز کند، اما هیچکدام نتوانستند. روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه مردم اعلام کنند که هرکس بتواند شاهین را به پرواز درآورد، پاداشِ خوبی از پادشاه دریافت خواهد کرد.
صبح روز بعد پادشاه دید که شاهین دوم نیز با چالاکی تمام در باغ در حال پرواز است. پادشاه دستور داد تا معجزه گرِ شاهین را نزد او بیاورند.
درباریان کشاورزی متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند: اوست که شاهین را به پرواز درآورد.
پادشاه پرسید:تو شاهین را به پرواز درآوردی؟ چگونه این کار را کردی؟ شاید جادوگر هستی؟
کشاورز گفت: سرورم، کار ساده ای بود، من فقط شاخه ای را که شاهین روی آن نشسته بود بریدم، شاهین فهمید که بال دارد و شروع به پرواز کرد.
گاهی لازم است برای بالارفتن، شاخه های زیرِ پایمان را ببُریم.
چقدر به شاخه های زیر پایتان وابسته هستید؟ آیا توانایی ها و استعدادهایتان را میشناسید؟ آیا ریسک میکنید؟
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
🆔 @BabakBahmankhah2020
🆔 @BabakBahmankhahMosbat
🎁 هرشب تا #نوروز، همراه با یک داستانِ #انگیزشی در کانال 2020 #بابک_بهمن_خواه :
👇🏻👇🏻👇🏻
📖 داستانِ شبِ سوم:
”خود کم بینی“

ملانصرالدین برای خریدِ پاپوشِ نو راهی شهر شد.
در راسته ی کفش فروشان انواع مختلفی از کفش ها وجود داشت که او میتوانست هرکدام را که میخواهد انتخاب کند، فروشنده حتی چند جفت هم از انبار آورد تا ملا آزادی بیشتری برای تهیه کفش دلخواهش داشته باشد. ملا یکی یکی کفش ها را امتحان کرد، اما هیچکدام را بابِ میلش نیافت هرکدام را که میپوشید ایرادی بر آن وارد می کرد، بیش از ده جفت کفش دور و برِ ملا چیده شده بود و فرشنده با صبروحوصله ی هرچه تمام به کار خود ادامه می داد، ملا دیگر داشت از خریدن کفش نااُمید میشد که ناگهان متوجه ی یک جفت کفش زیبا شد، آنها را پوشید، دید کفش ها درست اندازه ی پایش هستند. چند قدمی در مغازه راه رفت و احساسِ رضایت کرد. بالاخره تصمیمِ خود را گرفت. میدانست که باید این کفشها را بخرد.
از فروشنده پرسید: قیمتِ این یک جفت کفش چقدر است؟
فروشنده جواب داد: این کفش ها، قیمتی ندارند.
ملا گفت: چطور چنین چیزی ممکن است. مرا مسخره میکنی؟
فروشنده گفت: ابداً، این کفش ها واقعا قیمتی ندارند، چون کفش های خودت است که هنگامِ واردشدن به مغازه به پا داشتی..!
💥💥نکته: این داستانِ زندگیِ اکثرِ ما انسان هاست. همیشه نگاهمان به دنیای بیرون است. ایده آل ها و زیبایی ها را در دنیای بیرون جست وجو میکنیم. #خوشبختی و #آرامش را از دیگران میخواهیم. فکرمیکنیم مرغِ همسایه غاز است.
خودکم بینی و اغلب خودنابینی باعث میشود که انسان خویشتن را به حساب نیاورد و هیچ شأنی برای خودش قائل نباشد.
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
🆔 @BabakBahmankhah2020
🆔 @BabakBahmankhahMosbat
🎁 هرشب تا #نوروز، همراه با یک داستانِ #انگیزشی در کانال 2020 #بابک_بهمن_خواه :
👇🏻👇🏻👇🏻
📖 داستانِ شبِ چهارم: بهار به ما میآموزد هیچ زمستانی جاودانه نیست
بهار از راه رسیده است...
بهاری که تجلی حیات، امید و سرزندگی است
و من در این لحظات با خود میاندیشم همیشه ما آدم ها چشم انتظاریم.
چشم انتظار یک حادثه و شرایطی که نویدبخش یک معجزه در زندگیمان باشد.
انسانها دو گروهند: گروهی که منتظر تغییرات، و گروهی که خالق تغییرات اند.
با خود میگویم ای کاش بهاری شدن را از این رستاخیز معظم بیاموزیم.
منتظر نمانیم بهار شویم آنگونه زندگی کنیم که حیاتمان آیه های سبز رحمت و امید باشد.
بهار یک واقعیت متعلق به زمان نیست.
بهار حقیقت وجودی من و توست بهار یک طرز فکر و نوعی نگرش است.
همه منتظر بهارند و به آن چیزی تبدیل شویم که دیگران منتظر رسیدن آن هستند.
#بهار_شویم
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
🆔 @BabakBahmankhah2020
🆔 @BabakBahmankhahMosbat
🎁 هرشب تا #نوروز، همراه با یک داستانِ #انگیزشی در کانال 2020 #بابک_بهمن_خواه :
👇🏻👇🏻👇🏻
📖 داستانِ شبِ پنجم:
معلم مدرسه‌ای با اینکه ﺯﯾﺒﺎ بود ﻭ ﺍﺧﻼﻕ خوبی داشت، هنوز ازدواج نکرده بود.
دﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﮐﻨﺠﮑﺎﻭ ﺷﺪند ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ: چرا ﺑﺎﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭼﻨﯿﻦ ﺟﻤﺎﻝ ﻭ ﺍﺧﻼﻗﯽ خوبی ﻫﺴﺘﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﯼ؟»
معلم گفت: یک ﺯﻧﯽ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻮﺩ. ﺷﻮﻫﺮﺵ او ﺭﺍ ﺗﻬﺪﯾﺪ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﮔﺮ بارِ ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺧﺘﺮ به دنيا بياورد ﺁﻥ ﺭﺍ ﺳﺮِ ﺭﺍﻩ خواهد ﮔﺬﺍﺷﺖ ﯾﺎ به هرﻧﺤﻮﯼ شده ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺯد، باﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺩﺧﺘﺮﯼ به دنیا آورد. پدﺭﺵ ﺁﻥ ﺩﺧﺘﺮ را ﻫﺮﺷﺐ كنار میدان شهر ﺭﻫﺎ می‌کرد. ﺻﺒﺢ ﮐﻪ می‌آمد، ﻣﯽﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ طفل ﺭﺍ نبرده ﺍﺳﺖ. ﺗﺎ ﻫﻔﺖ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻫﺮﺷﺐ ﺑﺮای ﺁﻥ ﻃﻔﻞ دعا می‌کرد ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ می‌سپرد. ﺧﻼﺻﻪ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ ﮐﻮﺩﮐﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ بازگرداند. ماﺩﺭﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ، ﺗﺎﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺎﺭﺩﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺑﺎﺯﻫﻢ ﺩﺧﺘﺮ به دنيا بیاورد ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺍﺳﺖ خداوند ﺑﺮ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ فرزند هفتم ﭘﺴﺮ باشد ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺗﻮﻟﺪ ﭘﺴﺮ، ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺰﺭﮔﺸﺎﻥ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ، باﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺣﺎﻣﻠﻪ ﺷﺪ ﻭ ﭘﺴﺮﯼ به دنیا ﺁﻭﺭﺩ ﺍﻣﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﻭﻣﺸﺎﻥ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ، تااﯾﻨﮑﻪ ﭘﻨﺞ ﺑﺎﺭ ﭘﺴﺮ به دنيا آورد ﺍﻣﺎ ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮﺷﺎﻥ ﻫﻤﻪ فوت كردند، فقط ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺧﺘﺮﺷﺎﻥ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ می‌خواست ﺍﺯ ﺷﺮﺵ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﻣﺎﻧﺪ. ﻣﺎﺩﺭ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﻭ ﭘﺴﺮﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻧﺪ.»
خاﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺶﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﮔﻔﺖ: می‌دانید آن ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﺵ میخواست ﺍﺯ ﺷﺮﺵ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ که ﺑﻮﺩ؟ آن دختر ﻣﻨﻢ! ﻭ ﻣﻦ ﺑﺪﯾﻦ دلیل ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﻡ ﭼﻮﻥ ﭘﺪﺭﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﭘﯿﺮ ﻫﺴﺖ ﻭ ﮐﺴﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﺮ ﻭ ﺧﺸﮏ ﻭ ﻧﮕﻬﺪﺍﺭﯼ ﮐﻨﺪ. ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺧﺪمت می‌کنم. آن ﭘﻨﺞ ﭘﺴﺮ، ﯾﻌﻨﯽ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻧﻢ، ﻓﻘﻂ ﮔﺎﻫﮕﺎﻫﯽ خبرش را می‌گیرند. ﭘﺪﺭﻡ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﮔﺮﯾﻪ می‌کند ﻭ ﭘﺸﯿﻤﺎﻥ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺑﺎ ﻣﻦ ﮐﺮﺩﻩ.»
🌟اگر جای دانه هایت را که روزی کاشته ای فراموش کردی، باران روزی به تو خواهد گفت کجا کاشته ای، نیکی را بکار، بالای هر زمینی و زیر هر آسمانی، برای هرکسی... "
تو نمیدانی کی و کجا آن را خواهی
یافت!! که کار نیک هرجا که کاشته شود به بار مینشیند...
اثر زیبا باقی می ماند
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
🆔 @BabakBahmankhah2020
🆔 @BabakBahmankhahMosbat
🎁 هرشب تا #نوروز، همراه با یک داستانِ #انگیزشی در کانال 2020 #بابک_بهمن_خواه :
👇🏻👇🏻👇🏻
📖 داستانِ شبِ ششم: به ساعتتان نگاه نکنید.
«توماس ادیسون» سلطان مخترعان، روزی به شخصی که نبوغ وی را ستایش می کرد. چنین پاسخی داد: «نبوغ، یک درصد الهام درونی و نود و نه درصد زحمت کشیدن و عرق ریختن است.»
هیچکس تردید ندارد که ادیسون را نابغه بخواند. به هرحال، او مردی بود که صدها اختراع شگفت انگیز را که تنها از ذهن یک نابغه پدید می آید، ایجاد کرده ولی ادیسون خود ادعا داشت که دست آوردهای وی نتیجه ی توانایی درونی و ذاتی وی نیست، بلکه حاصل زحمت و عرق ریختنهای او یا به سخن دیگر کوشش او بوده است. درباره ی سخت کوشی و مطالعه ادیسون، داستان های بی شماری وجود دارد. هنگامی که وی یک آزمایش را آغاز می کرد. چنان درگیر میشد. که به راستی خواب و خوراک را فراموش می کرد و از گذشت زمان غافل می ماند.
هنگامی که از وی پرسیدند راز کامیابی چیست؟
او گفت: به ساعتتان نگاه نکنید.
ادیسون که گمان میرفت بچه ای کودن باشد و در دوره ی دبستان تحصیل را رها کرد، از راهِ کوشش و خستگی ناپذیر در مقام سلطان مخترعان قرار گرفت.
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
🆔 @BabakBahmankhah2020
🆔 @BabakBahmankhahMosbat
🎁 هرشب تا #نوروز، همراه با یک داستانِ #انگیزشی در کانال 2020 #بابک_بهمن_خواه :
👇🏻👇🏻👇🏻
📖 داستانِ شبِ هفتم: پسر و گلدان
روزی دست پسربچه ای که در خانه با گلدان کوچکی بازی میکرد، در آن گیر کرد و هرکاری کرد، نتوانست دستش را از گلدان خارج کند. به ناچار پدرش را به کمک طلبید اما پدرش هم هرچه تلاش کرد نتوانستند دست پسر را از گلدان خارج کنند. پدر دیگر راضی شده بود به شکستن گلدان که تصادفاً خیلی هم گران قیمت بود، فکرکرد قبل از این کار به عنوان آخرین تلاش به پسرش گفت: دستت را باز کن، انگشت هایت را به هم بچسبان و آنها را مثلِ دست من جمع کن آن وقت فکر میکنم دستت بیرون می آید.
پسر گفت: میدانم اما نمیتوانم این کار را بکنم!
پدر که از این جواب پسرش شگفت زده شده بود، پرسید: چرا نمیتوانی؟
پسر گفت: اگر این کار را بکنم سکه ای که در مُشتم است، بیرون میاُفتد!
گاهی انسان در زندگی به بعضی چیزهای کم ارزش چنان اهمیت میدهد که ارزشِ دارایی های پُرارزش مان را فراموش میکنیم...
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
🆔 @BabakBahmankhah2020
🆔 @BabakBahmankhahMosbat
🎁 هرشب تا #نوروز، همراه با یک داستانِ #انگیزشی در کانال 2020 #بابک_بهمن_خواه :
👇🏻👇🏻👇🏻
📖 داستانِ شبِ هشتم: اخراج استیو جابز از اپل
استیو جابز، موسس اپل یک بار در سن سی سالگی توسط هیئت مدیره شرکت اپل اخراج شده است. این موضوع را استیو در یکی از سخنرانی هایش در دانشگاه آکسفورد بیان کرده است. علت اخراج وی از اپل بر سر اختلاف در استراتژی های آینده شرکت با کسی بود که چند سال پیش او را برای اداره کمپانی اپل استخدام کرده بودند، هیئت مدیره هم از آن شخص حمایت میکند و جابز اخراج می شود. مسلماً او هم میتوانست مانند دیگر افراد بعد از اخراج دچار سرخوردگی و ناراحتی شده و دست از کار کشیده و خود را آدمی شکست خورده بپندارد، گرچه فکرکردن به موضوعات منفی در چند روز اول بعد از بیکاری آن هم اخراج از موسسه ای که خود جابز بنیان گذار آن بوده اجتناب ناپذیر و طبیعی خواهد بود، اما استیو خود را تسلیم این احساسات نکرد، بلکه سعی کرد احساسی والاتر را در خود تقویت کند: احساسِ از نو شروع کردن!
#استیوجابز طی 5 سال بعد شرکتی جدید به اسم نکست تاسیس کرد و پس از آن کمپانی پیکسار را بنیان نهاد، پیکسار اولین ابزار انیمیشن کامپیوتر دنیا را به اسم Toy Story به وجود آورد که در حالِ حاضر موفقترین استودیوی تولید انیمیشن در دنیاست، استیو همچنین مدتی پس از اخراج از اپل با دختر رویاهایش آشنا و با او ازدواج کرد. جالب آنکه بعد از مدتی اپل، نکست را خرید و جابز توانست دوباره در آن شرکت مشغول به کار شود و تکنولوژیِ ابداع شده در نکست هم انقلابی در #اپل ایجاد کرد.
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
🆔 @BabakBahmankhah2020
🆔 @BabakBahmankhahMosbat
🎁 هرشب تا #نوروز، همراه با یک داستانِ #انگیزشی در کانال 2020 #بابک_بهمن_خواه :
👇🏻👇🏻👇🏻
📖 داستانِ شبِ هشتم: چهار فصل زندگی
مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغِ درختِ گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود. پسرِ اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنارِ درخت رفتند. سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که براساس آنچه دیده بودند، درخت را توصیف کنند.
پسر اول گفت: درخت زشتی بود، خمیده و درهم پیچیده.
پسر دوم گفت: نه.. درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن.
پسر سوم گفت: نه.. درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین.. و باشکوهترین صحنه ای بود که تا به امروز دیده ام.
پسر چهارم گفت: نه!!! درخت بالغی بود پربار از میوه ها.. پر از زندگی و زایش!
مرد لبخندی زد و گفت: همه شما درست گفتید، اما هریک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید!
شما نمیتوانید درباره یک درخت یا یک انسان براساسِ یک فصل قضاوت کنید: همه حاصل آنچه هستند و لذت، شوق و عشقی که از زندگیشان برمی آید فقط در انتها نمایان میشود، وقتی همه ی فصلها آمده و رفته باشند!
اگر در ” زمستان” تسلیم شوید، امیدِ شکوفایی ” بهار” ، زیبایی “تابستان” و باروری “پاییز” را از کف داده اید! مبادا بگذاری درد و رنجِ یک فصل زیبایی و شادیِ تمامِ فصلهای دیگر را نابود کند!
🌟 زندگی را فقط با فصل های دشوارش نبین،
در راههای سخت پایداری کن: لحظه های بهتر بالاخره از راه میرسند!
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
🆔 @BabakBahmankhah2020
🆔 @BabakBahmankhahMosbat
🎁 هرشب تا #نوروز، همراه با یک داستانِ #انگیزشی در کانال 2020 #بابک_بهمن_خواه :
👇🏻👇🏻👇🏻
📖 داستانِ شبِ نهم: دیدنِ نقاشی
در یک بعدازظهر که منتظرِ اتمام جلسه کاری همسرم بودم، برای اینکه زمان برایم سخت نگذرد به یک موزه هنری رفتم. در هنگام بازدید زوج جوانی جلو من حرکت کرده و باهم صحبت میکردند. خوب که دقت کردم، دیدم فقط زنِ جوان است که مدام صحبت میکند و شوهرش سکوت کرده و با بردباری به او گوش فراداده بود، صبر و تحمل مرد در مقابل صحبت های بی وقفه زن برایم تحسین برانگیز بود. سروصدای او برایم غیرقابل تحمل شده بود. راهم را عوض کردم و به سوی تالاری دیگر رفتم. در حین بازدید از تالارهای مختلف چندباردیگر هم با آن زوج روبرو شدم و هربار میدیدم که زن درحال صحبت کردن است! نزدیک درِ خروجی مشغول دیدن تابلوی تقاشی زیبایی بودم که دیدم زوج جوان مشغول خوشُ بِش با نگهبان هستند و به نظر میرسید که با او آشنا باشند. بعداز صحبت هنگام خروج متوجه شدم که مرد جوان دست در جیب خود برده و عصایی سفید از آن درآورد! با تعجب به سوی نگهبان رفتم. او برایم توضیح داد که مرد جوان مدتی است دچار بیماری خاصی شده که منجر به نابینایی او گشته است. اما او به همسرش قول داده که اجازه ندهد این بیماری تاثیری در روند زندگی و برنامه های آنها داشته باشد. به او گفتم: آخر او نابیناست! او که نمی تواند این نقاشی ها را ببیند! نگهبان با پوزخندی جواب داد: همسرش تک تک نقاشی ها را برای او توصیف میکند و او میتواند همه آنها را در ذهنش تجسم کند!
این بار در دلم هردو آنها را تحسین کردم، زن را بخاطر بردباریش و مرد را بخاطر مقاومتش!
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
🆔 @BabakBahmankhah2020
🆔 @BabakBahmankhahMosbat
🎁 هرشب تا #نوروز، همراه با یک داستانِ #انگیزشی در کانال 2020 #بابک_بهمن_خواه :
👇🏻👇🏻👇🏻
📖 داستانِ شبِ دهم: قانون دارما
پدر و پسری در حال کوهنوردی بودند که ناگهان پای پسر پیچ خورد و صدای آآخ گفتن او در کوه پیچید، همان موقع پسر صدایی از کوه شنید که می گفت: آآخ! پسر با تعجب فریاد زد: “تو کیستی؟” جواب آمد: “تو کیستی؟” پسر باز فریاد زد:” ای ترسو خودت را معرفی کن!” و صدا همان جمله را باز تکرار کرد. پسرک با تعجب به پدر نگاه کرد. پدر با لبخند فریاد زد:”سلام بر تو ای قهرمان”. و صدا پاسخ داد: “سلام بر تو ای قهرمان.” سپس پدر رو به پسر کرد و گفت: پسرم این صدا بازتاب صدای خود ماست. یادت باشد که دنیا مانند همین کوه است. بازتاب همه کارهایمان به ما برخواهد گشت.
اسم این قانون، قانون ِدارما است.
وقتی کسی را ترسو خطاب کنی تو را ترسو خطاب خواهند کرد و اگر قهرمان بخوانی قهرمان خوانده می شوی. پس سعی کن که همیشه بهترین چیزها را به دنیا ارائه دهی تا بهترین ها را به تو بدهند!
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
🆔 @BabakBahmankhah2020
🆔 @BabakBahmankhahMosbat
🎁 هرشب تا #نوروز، همراه با یک داستانِ #انگیزشی در کانال 2020 #بابک_بهمن_خواه :
👇🏻👇🏻👇🏻
📖 داستانِ شبِ یازدهم: سنگ بزرگ
در روزگاران قدیم پادشاهی سنگ بزرگی در یکی از معابر شهر قرار داد. بعضی از مردم بی اعتنا به سنگ از کنارش میگذشتند و برخی دیگر وقتی که میدیدند نمی توانند به راحتی از راه بگذرند، شروع به شکایت میکردند و از اینکه این سنگ بر سرِ راهشان قرار دارد ابرازِ ناراحتی میکردند و با خود میگفتند که پادشاهِ این سرزمین بی مسئولیت است و به مسیرِ رفت و آمد مردم توجه نمیکند.
روزی یک روستایی ساده از راه مذکور میگذشت که با سنگ مواجه شد. او بدونِ هیچ صحبتی باری که بر دوشش بود به زمین گذاشت و سنگ را به کناری جابجا کرد. ناگهان متوجه شد که زیر آن سنگِ بزرگ، کیسه ای قرار دارد. کیسه را برداشت و درون آن را نگاه کرد.
🌟درونِ کیسه سکه های طلا قرار داشت به همراهِ تکه ای کاغذ که روی آن نوشته شده بود:
“این پاداشِ کسی است که بجای اعتراض به مشکلات، آنها را حل میکند!”

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
🆔 @BabakBahmankhah2020
🆔 @BabakBahmankhahMosbat
🎁 هرشب تا #نوروز، همراه با یک داستانِ #انگیزشی در کانال 2020 #بابک_بهمن_خواه :
👇🏻👇🏻👇🏻
📖 داستانِ شبِ دوازدهم: اهدا خون
سالها پیش وقتی به عنوان داوطلب در بیمارستانی کار میکردم با دختری کوچک به نام الهه آشنا شدم که از بیماری نادر و سختی رنج می برد. تنها شانس بهبودی اش تزریق خون از برادر بزرگترش آرمان بود که فقط 5 سال داشت. در حقیقت برادرش به طور معجزه آسایی از همان بیماری جان سالم به در برده بود و استفاده از پادزهرهای لازم برای مبارزه با بیماری تنها از این طریق ممکن بود. بدین منظور دکتر اوضاع را برای آرمان شرح داد و از او پرسید: آیا مایلی به الهه خون اهدا کنی؟ من او را دیدم که برای لحظه ای درنگ کرد و سپس نفس عمیقی کشید و گفت: بله، اگر جان او را نجات میدهد من قبول می کنم.
در حین انتقال خون همگی ما و پسرک که روی تخت دراز کشیده بود لبخندزنان میدانستیم که خون تازه شادابی و نشاط را به صورت الهه بازمیگرداند.
بعداز اتمام انتقال خون ما به آرمان کوچولو گفتیم که میتواند از تخت پایین بیاید. او با تعجب به اطراف نگاه کرد و گفت: من هنوز زنده ام؟ میتوانم بدون خون زندگی کنم؟ در حقیقت پسر کوچک صحبتهای دکتر را اشتباه متوجه شده بود، تصورِ او این بود که برای زنده ماندنِ خواهرش باید تمامِ خونش را اهدا کند.
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
🆔 @BabakBahmankhah2020
🆔 @BabakBahmankhahMosbat
🎁 هرشب تا #نوروز، همراه با یک داستانِ #انگیزشی در کانال 2020 #بابک_بهمن_خواه :
👇🏻👇🏻👇🏻
📖 داستانِ شبِ سیزدهم:حکایت قهرمان
هدف خانم «مری لورتن» بردن مدال طلای المپیک بود. مری، مدال طلا را با تمامِ وجود میخواست و با تمامِ وجود می دید . او با «دکتر دنیس ویتلی» سناریوی ذهنی خود را با تمامِ جزئیاتش نوشت. میگویند که مری، تصویر مدال طلای المپیک را ده هزار مرتبه در ذهن خود مجسم کرده بود، او خود را بارها و بارها بر سکوی قهرمانی دیده و با خود گفته بود: اینجا بودن حقِّ من است. من خودم را در حالِ فرودی هماهنگ و باشکوه از میله ی بارفیکس میبینم، میبینم که دستانم را به نشانه پیروزی به آسمان بلند میکنم . مادرم که اشک شوق از چشمانش سرازیر است، تابلو اعلام نتایج را میبینم که 10 امتیاز عالی را به نامِ من ثبت کرده است، تماشاگران را میبینم که از روی صندلی برخاسته اند و یکپارچه مرا تشویق میکنند👏🏻میبینم که قراردادی سه میلیون دلاری امضا میکنم. کانون توجه مری، فائق آمدن میله ی بارفیکس بود اما او صحنه تخیلی خود را در هردو جهت و با چشم های خود میدید و بعد از آن میگستراند تا جایی که وقوعِ کامل رویداد را به روشنی و با چشم های خود میبیند و در عمل هم میبینیم که او به مدال طلا دست پیدا میکند، درواقع رسیدن به این افتخار برای کسی که قبلاً ده هزار مرتبه در ذهن خود به آن رسیده است کارِ دشواری نیست، کافی است عملی، ده هزار بار را یک بارِ دیگر هم تکرار کند💪🏻

🎯 تصویرِ ذهنیِ تو برای رسیدن به هدف هات چیه دوستِ من؟! چندبار در ذهنت تصویرش رو ساختی و واقعاً آن را خواستی قهرمان؟؟😃
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
🆔 @BabakBahmankhah2020
🆔 @BabakBahmankhahMosbat
🎁 هرشب تا #نوروز، همراه با یک داستانِ #انگیزشی در کانال 2020 #بابک_بهمن_خواه :
👇🏻👇🏻👇🏻
📖 داستانِ شبِ چهاردهم:فقط به خدا بسپار!
زنی حدوداً نود ساله را میشناختم که هرگز از هیچ چیز ناراحت نمیشد او هیچگاه عصبی نبود، پیوسته آرام و پرنشاط، همیشه در آرامشی خدایی بود. با همه کس و همه چیز و حتی خودش در آرامش بود. از او پرسیدند چگونه میتواند تحت همه شرایط ، آسوده خاطر باشد؟ زن پاسخ داد: «من هرشب کودکی میشوم و قبل از خواب به گوشه ای ساکت و خاموش میروم. در سکوت به خدا فکرمیکنم، همه نگرانیها، تشویقها و مسائل روز را یک یک بر دامان خدا میگذارم ؛ اگر از کاری که کرده ام یا حرفی که زده ام احساس گناه کنم ، اگر کسی را رنجانده باشم ، این ها را در سکوت به خدا میگویم و از «او» طلبِ بخشایش میکنم و بخشایش او را می پذیرم، اگر نگرانِ چیزی باشم، آن را به خدا میسپارم و رهایش می کنم، اگر احساس تنهایی کنم و یا تصور کنم که کسی مرا دوست ندارد ، همه را به خدا می گویم و آنگاه خدا مرا در آغوش پرمهرش میگیرد. همیشه وقتی که به این ترتیب همه چیز را رها می کنم و به خدا می سپارم، آرامش عظیمی می یابم و همه فشارها، تشویق ها و مصیبت ها ناپدید می شوند.»
بسیاری از ما میکوشیم که بار مشکلاتمان را به تنهایی تحمل کنیم و یا چاره ای برای آنها بیابیم. همین امروز این بارها را فرو افکنید ، آنها را به خدا بسپارید ؛ در سکوت مشکلات خود را یک یک به خدا بگویید ، دعا کنید تا چاره ای پیدا کنید ، صمیمانه دعا کنید و ایمان داشته باشید که خداوند شما را تنها نمیگذارد... 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
🆔 @BabakBahmankhah2020
🆔 @BabakBahmankhahMosbat
🎁 هرشب تا #نوروز، همراه با یک داستانِ #انگیزشی در کانال 2020 #بابک_بهمن_خواه :
👇🏻👇🏻👇🏻
📖 داستانِ شبِ پانزدهم:شیطان از کار خود دست میکشد می گویند روزی شیطان تصمیم گرفت که از کار خود دست بکشد، بنابراین اعلام کرد که میخواهد ابزارش را به قیمتی مناسب به فروش بگذارد، پس وسایل کارش را به نمایش گذاشت که شامل خودپرستی، نفرت، ترس، خشم، حسادت، شهوت، قدرت طلبی و غیره می شد، اما یکی از این ابزار، بسیارکهنه و کارکرده به نظر میرسید و شیطان حاضر نبود که آن را به قیمت ارزان بفروشد.
کسی از او پرسید: این وسیله گران قیمت چیست؟
شیطان گفت: این نومیدی و افسردگی ست.
پرسیدند: چرا این همه گران است؟
شیطان گفت: زیرا این وسیله برای من بیش از این ابزار دیگر مؤثر بوده است، هرگاه سایر وسایلم بی اثر میشوند، تنها با این وسیله میتوانم قلبِ انسان ها را بگشایم و کارم را انجام دهم، اگر بتوانم کسی را وادارم که احساسِ ناامیدی، یأس، دلسردی، مطرود بودن و تنهایی کند، میتوانم هرچه که میخواهم با او بکنم. من این وسیله را روی همه ی انسان ها امتحان کرده ام و به همین دلیل این همه کهنه است!!
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
🆔 @BabakBahmankhah2020
🆔 @BabakBahmankhahMosbat
🎁 هرشب تا #نوروز، همراه با یک داستانِ #انگیزشی در کانال 2020 #بابک_بهمن_خواه :
👇🏻👇🏻👇🏻
📖 داستانِ شبِ شانزدهم:درختِ مشکلات
اخیراً من لوله کشی را به منظورِ انجام تعمیرات در یک خانه قدیمی استخدام کردم؛ تنها پس از یک روز کاری، پنجرشدن یکی از چرخهای خودروی او باعث شد تا او چند ساعت زمان کار خود را از دست بدهد، پس از آن دریل برقی او سوخت و سپس وانت قدیمی او روشن نشد، همانطوری که او را به خانه میرساندم، او مانند یک سنگ ساکت و بی حرکت نشسته بود، هنگامیکه به منزل رسیدیم او از من دعوت کرد تا با خانواده او آشنا شوم، همانطوری که به سوی در ورودی خانه در حرکت بودیم، او پای یک درخت کوچک کمی مکث نمود و انتهای شاخه اش را با دو دست لمس کرد، به مجرد باز شدن دستانش او به طورِ حیرت انگیزی دگرگون شد، صورتِ آفتاب سوخته ی وی با خنده ای شکفت، او دو فرزند کوچکش را محکم در آغوش گرفت و همسرش را بوسید.
به هنگام خداحافظی او مرا تا اتومبیلم همراهی نمود، هنگامی که ما از آن درخت عبور کردیم، از روی کنجکاوی از او درباره کاری که با آن درخت انجام داده بود پرسیدم و او پاسخ داد: «آه آن را میگویی؟! آن درخت مشکلاتِ من است!... میدانی، من نمیتوانم مشکلات شغلی ام را از بین ببرم، اما از یک چیز مطمئنم ، آن مشکلات متعلق به منزل، همسر و فرزندانم نیستند، پس هرشب قبل از ورود به خانه آنها را به درختی که دیدی می آویزم و صبح به هنگامِ رفتن سرکار مجدداً آنها را برمیدارم؛ جالب اینجاست که وقتی صبح آنها را برمیدارم، دیگر آنها به سنگینی که شبِ قبل داشتند، نیستند.»
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
🆔 @BabakBahmankhah2020
🆔 @BabakBahmankhahMosbat
🎁 هرشب تا #نوروز، همراه با یک داستانِ #انگیزشی در کانال 2020 #بابک_بهمن_خواه :
👇🏻👇🏻👇🏻
📖 داستانِ شبِ هفدهم:تله موش
روزی موشی از دیوار خانه مزرعه دار به اتاق سر کشید و دید مزرعه دار بسته ای آورده است، به خود گفت: شاید غذایی خوشمزه ای در بسته باشد، اما وقتی مزرعه دار در بسته را باز کرد موش به خود لرزید، زیرا دید او یک تله موش خریده است!
موش به سرعت به سراغِ بقیه ی حیوانات رفت تا به آنها بگوید که مزرعه دار چه چیز خریده است!
اول از مرغ شروع کرد، مرغ به موش گفت: متاسفم دوست عزیز، برایت دعامیکنم که درون آن تله موش نیفتی اما خودت بهتر میدانی که تله موش برای هیچ مرغی خطر ندارد. بعد از آن موش به سراغ میش رفت، میش هم حرف مرغ را تکرار کرد و گفت بیشتر مراقب خودت باش. اما میدانی که تله موش برای میش ها خطری ندارد. موش این بار به سراغ گاو رفت، گاو با پوزخندی به موش گفت که تا امروز گاوی را ندیدم که در تله موش گیر کرده باشد، موش هم با ناراحتی به خانه خود برگشت.
شب هنگام صدای به هم خوردن چیزی در خانه مزرعه دار پیچید. زن مزرعه دار فکر کرد که حتما باید صدای تله موش باشد. به سراغ تله موش رفت اما دید که بجای موش یک مار در آن گیر کرده است. وقتی نزدیک شد ناگهان مار پای او را نیش زد و صدای فریادِ زن، مزرعه دار را از خواب بیدار کرد. مزرعه دار همسرش را به بیمارستان برد، پزشک به او گفت که سوپ مرغ برای بهبودِ حالِ همسرت مفید است. وقتی آنها به خانه برگشتند مرد به سرعت به سراغِ مرغ رفت و چندساعت بعد سوپ مرغ آماده شده را به همسرش داد. فردای آن روز عده ای از همسایگان به دیدن زن مزرعه دار آمدند و مزرعه دار مجبور شد برای اطعام آنها میش را قربانی کند، روزها میگذشت و حالِ زن مزرعه دار روز به روز وخیم تر میشد تااینکه یک روز در حالی که از دردِ پا ناله میکرد از دنیا رفت. فردای آن روز بستگان و همسایگان برای مراسم خاکسپاری به خانه مزرعه دار آمدند و مرد غم دیده برای پذیرایی از آنها به سراغ گاو هم رفت.
در نهایت موش ماند و مزرعه خالی از حیوانات دیگر!
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
🆔 @BabakBahmankhah2020
🆔 @BabakBahmankhahMosbat
💥❗️ #یه_پیشنهاد_ویژه ❗️💥
⁉️چقدر راجع به نوروزِ ایرانی اطلاعات دارید؟🤔💐🌈
دوست دارید فرصتِ شنیدنِ قدمت و توضیحاتِ #نوروز رو از زبانِ جوانِ ایرانی که تا ۲۵سالگی نمیدونسته نوروز چیه بشنوید؟!👀

💯پس همین الآن در کانالِ دلنوشته ها عضو بشید و آخرین پست و🎞کلیپِ کانال رو ببینید و برای دوستانتون هم ارسال کنید😃👏🏻
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
🆔 @BabakBahmankhahMosbat